نگاهی با چامسکی به آنروی سکه
30.03.2010 //jungr Welt/Verdrängte Verbrechen/Thema / Seite 10 دنباله در روزهای آینده
1- اریش فوروم (1980-1900) روانکاو ، جامعه شناس، هومانیست، سوسیالیست دموکرات بود. از متفکران مکتب فلسفی فرانکفورت که در سال 1934 به آمریکا مهاجرت کرد. 1957 به جنبش صلح آمریکا پیوست. 1965 بازنشسته شد. 1974 سوئیس را برای محل زندگی انتخاب کرد و درسال 1980 در اثر سکته قلبی در سوئیس گذشت و پیکرش سوزانده شد. آثار او در زمینه های پسیک آنالیز، روانشناسی مذهب، انتقاد اجتماعی هستند. او از متفکران با نفوذ قرن بیستم محسوب می گردد. بسیاری از آثار او در ردیف پرفروش ترین کتاب ها قراردارند.
نقل از : آينده ما
سخنرانی نوآم چامسکی- در مراسم دریافت جایزه “اریش فوروم” در آلمان
ترور
حرفه امریکاست!
برگردان- رضا نافعی
سه شنبه23.03.2010، در یکصد و دهمین زادروز اریش فوروم (1900-1980) نوآم چامسکی، زبانشناس نامدار و روشنفکر سیاسی، در شهر اشتوتگارت آلمان، بدریافت جائزه اریش فوروم(1)، برای سال 2010 نائل گشت. انگیزه انجمن بین المللی اریش فوروم برای دادن این جائزه به نوآم چامسکی ارج نهادن بر زندگی پژوهشی او و بویژه ” داوری مستقل او از افکار عمومی” بود.
آنچه را می خوانید بخش اول از سخنرانی تحقیقی- تحلیلی وی در جریان دریافت این جایزه است، که بخش های بعدی را نیز ترجمه کرده و در روزهای آینده به آن می افزایم. چامسکی سخن حود را چنین آغاز کرد:
پرزیدنت کاملا حق داشت که ” آفت شوم تروریسم ” را محکوم کند. انچه من اینک می گویم سخنان رونالد ریگان است که نقل می کنم. هنگامی که او در سال 1981 زمام امور را بدست گرفت گفت مبارزه با تروریسم بین المللیِ هدایت شدۀ دولتی در کانون سیاست خارجی او قرار خواهد داشت. “آفت عصر نو” و ” بازگشت به بربریت در عصر ما ” مضامین تبلیغاتی دستگاه دولتی او بودند.
هنگامی که جورج دبلیو بوش بیست سال بعد از آن “جنگ با ترور” را اعلام کرد، در واقع تکرار آن اعلام جنگ ریگان بود، این یک واقعیت مهم است که اگر بخواهیم ماهیت شوم بلای تروریسم را درک کنیم، یا از آن مهمتر، اگر بخواهیم خودمان را درک کنیم، ارزش آنرا دارد که از سوراخ خاطرات ” ارولزی ” بیرون کشیده شود. برای این که بدانیم وظیفه ای مهمتر از خود شناسی وجود ندارد نیازی به پیشگوی معبد معروف دلف نداریم. اجازه بدهید در این مورد، در حاشیه اشاره ای باحوال شخصی خود بکنم و بگویم تقریبا هفتاد سال پیش هنگامی که برای نخستین بار با اثری از اریش فوروم روبرو شدم ضرورت پر اهمیت این امر بر من روشن شد، یعنی با خواندن نوشتۀ کلاسیک او در بارۀ هراس از آزادی در روزگار کنونی و راه باریک و اسف باری که فرد آزاد مدرن میل دارد در آن گام بگذارد و کوشش او برای فرار از تنهائی و عذابِ روانیِ در هم آمیخته با آزادی نویافته. دید گاه هائی که متاسفانه امروز اهمیت بسیار دارند.
بهانه های تاثیر گذار
دلائلی که چرا جنگ ریگان با ترور در آرشیو واقعیات ناپسند مدفون گشتند قابل درکند و گویای نکاتی فراوان در بارۀ خود ما. زیرا جنگ ریگان با ترور ناگهان تبدیل شد به یک جنگ تروریستی فجیع با صد ها هزار جسد شکنجه و تکه تکه شده در ویرانه های آمریکای مرکزی، دهها هزار نفر دیگر در خاورنزدیک و تخمیننا یک و نیم میلیون نفر در آفریقای جنوبی که در اثر ترور دولتی کشته شدند. البته روشن است که برای هر یک از این اعمال وحشیانه بهانه ای وجود داشت. همیشه همینطور است وقتی پای زور بمیان می آید. اشغال لبنان توسط اسرائیل در سال 1982 که به کشته شدن 15 تا20 هزار نفر انجامید و بخش هائی از جنوب لبنان و شهر بیروت را ویران کرد با پشتیبانی مؤثر دولت ریگان صورت گرفت و بهانه آن هم این بود که اسرائیل در برابر موشک های جنبش رهائی بخش فلسطین که از جلیله پرتاب می شود از خود دفاع می کند. این یک افسانه دروغین و وقیحانه بود و اندک زمانی بعد اسرائیل اعتراف کرد که ادعای تهدید شدن از سوی جنبش رهائی بخش فلسطین دیپلماسی محض بوده و زمینه را برای تصرف غیر قانونی سرزمین های اشغالی توسط اسرائیل محکم می کرده است.
در آفریقا نیز جنگ با تروریسم بهانه ای بود برای حمایت از دولت تبعیض نژادی و در حال احتضار آفریقای جنوبی. ادعا شد که ضرورت حکم می کند تا از دولت سفید پوست آفریقای جنوبی در برابر ” بدترین گروه تروریست جهان ” دفاع شود، منظور حزب ناشنال کنگرس نلسون ماندلا بود که در سال 1988 از دیدگاه واشنگتن ” بدترین تروریست های جهان ” بودند. در دیگر موارد نیز بهانه ها از همین دست بودند.
اکثر قربانیان ترور ریگانی مردمان بی دفاع غیر نظامی بودند، فقط یکبار، قربانی یک دولت بود، یعنی نیکاراگوئه که توانست در عرصه قضائی از خود دفاع کند. نیکاراگوئه بدادگاه بین المللی شکایت کرد. دادگاه ایالات متحده آمریکا را،- بزبان غیر فنی بگوئیم - بجرم ترور بین المللی – محکوم کرد. چون ایالات متحده آمریکا از پایگاه نظامی خود در هندوراس نیکاراگوئه را مورد حمله قرار داده بود. آمریکا مجبور شد به حملات خود پایان بخشد و مبالغ قابل ملاحظه ای خسارت بپردازد. اما آنچه بسیار آموزنده است دنباله این واقعه است.
پاسخ کنگره آمریکا به حکم دادگاه به این صورت بود که بر بودجه ی ارتش مزدوری که تحت هدایت آمریکا به نیکاراگوئه حمله کرده بود افزود. همزمان با آن، مطبوعات، دادگاه بین المللی را محکوم کردند و دادگاه را ” مکان خصومت ورزی” خواندند و باین دلیل فاقد اهمیت. ولی همین دادگاه را چند سال قبل از آن، هنگامی که بسود آمریکا و علیه ایران رای داد، بسیار با اهمیت می دانستند. واشنگتن (در مورد نیکاراگوئه) به حکم دادگاه بی اعتنائی کرد و در کنارمعمرالقذافی و انور خوجه قرار گرفت. پس از آن لیبی و آلبانی بر خلاف آمریکا، در این گونه مسائل در کنار کشور های وفادار بقانون قرار گرفتند و آمریکا از لحاط بین المللی بکلی منزوی شد. نیکاراگوئه مسئله خود را در شورای امنیت سازمان ملل مطرح کرد و شورا دو قطعنامه مطرح کرد واز تمام کشور های عضو خواست تا به قوانین بین المللی احترام بگذارند. آمریکا با استفاده از حق وتو مانع تصویب قطعنامه شد.انگلستان و فرانسه هم بحمایت از آمریکا رای بیطرف دادند. همه این رخداد ها دور از توجه افکار عمومی صورت گرفتند و از حافظه تاریخی حذف شدند.
آنچه بفراموشی سپرده شده – یا بهتر بگویم، هرگز مورد توجه قرار نگرفت- این واقعیت بود که ” مکان خصومت ورزی “ بمعنی واقعی کلمه به هر دری می زد تا ارادت خود را به واشنگتن ثابت کند. دادگاه بین المللی تقریبا هیچ یک از تقاضا های نیکاراگوئه را که یک استاد برجسته حقوق بین الملل از دانشگاه هاروارد تهیه می کرد، نپذیرفت، با این استدلال که ایالات متحده آمریکا در سال 1946 دادگاه بین الملی رابا این شرط برسمیت شناخته که اگر از آمریکا شکایتی بشود که مبنای آن قرارداد های بین المللی باشد، دادگاه مجاز بپذبرفتن آن شکایت نیست. بویژه شکایاتی که براساس منشور سازمان ملل و یا سازمان های ایالات آمریکا باشند. حاصل آنکه آمریکا برای خوداین حق را قائل است که مرتکب هرنوع تجاوز یا جنایتی بشود که حتی بمراتب سنگین تر از عملیات تروریسم بین المللی باشد. دادگاه بین المللی این استثناء را محترم شمرد، که خود منشاء پرسش های فراوان دیگری است که بعرصه استقلال و حکمرانی بر جهان ارتباط پیدا می کند و من از طرح آن چشم می پوشم.
نمونه کوبا
وقتی ما به تجزیه و تحلیل ” آفت شوم تروریسم ” می پردازیم وقایعی از این دست باید در صدر قرار گیرند. این را نیز باید بیاد آریم که گرچه درسالهای – ریگان، شالوده تاریخچه تروریسم ریخته می شود، ولی تروریسم فصل نا آشنائی از افراط گرائی و نمایشگرانحراف از قاعده نیست. ما همین پدیده را در پایان طیف سیاسی، در دولت جان اف. کندی نیز مشاهده می کنیم. نمونه کوبا آنرا بروشنی نمایش می دهد. افسانه ای سخت جان، که پژوهش های علمی، امروز بطلان آنرا ثابت کرده، مدعی است که انگیزه آمریکا برای اشغال کوبا در سال 1898 دفع خطر اسپانیا بود. اما نیت اصلی آمریکا از اشغال کوبا عقیم ساختن پیروزی قریب الوقوع جنبش کوبا برای رها ساختن خود از تسلط اسپانیابود. ولی قصد آمریکا تبدیل کوبا به مستعمره خود بود. سرانجام کوبا در سال 1959 خود را آزاد ساخت و واشنگتن را بحیرت واداشت. متعاقب این جریان، دولت آیزنهاور، طی چند ماه نقشه ای محرمانه برای ساقط کردن دولت کنونی کوبا طرح کرد بمب اندازی در پیش گرفت و دست بمحاصره اقتصادی کوبا زد. یکی از مقامات برجسته وزارت خارجه آمریکا اندیشه ای را که در پس این نقشه نهفته است چنین توصیف می کند :” راه از بین بردن کاسترو آنست که مردم بدلائل اقتصادی ناراضی شوند، از او روی برگردانند و او را ساقط کنند باین دلیل باید از هر فکری که به تضعیف اقتصاد کوبا، ایجاد گرسنگی و نومیدی در مردم بیانجامد استفاده کرد”.
دولت تازه منتخب کندی (در سال 1961) اجرا و ادامه این برنامه را بعهده گرفت. دلائل آن نیز در یک گزارش محرمانه داخلی، که انتشار آن اینک آزاد گشته، با صراحت بیان شده است. دست یازیدن به خشونت و حلق آویز کردن اقتصاد کوبا واکنش علیه ” مقاومت موفق” کوبا علیه سیاست آمریکا در 150 سال گذشته است.
بنا بر این علت روس ها نبودند (1)، بلکه دکترین مونرو بود که بر اساس آن واشنگتن بخود حق می داد در آن منطقه قدرت مسلط باشد.
نگرانی دولت کندی، برای مجازات این مقاومت موفق، بیش از حدِ لازم بود. ترس دولت او از این بود که نمونه کوبا دیگران را هم به این فکر بیاندازد که ” خود زمام کار را بدست گیرند “. این فکری بود که برای مجموعه قاره جذابیت بسیار داشت، زیرا ” تقسیم زمین و دیگر اشکال ثروت ملی، در وحله اول بسود طبقات ثروتمند تمام میشد و بعد تهی دستان و کم بضاعتان بودند که تحت تاثیر انقلاب کوبا خواستار زندگی بهتر بودند”. این ها مضمون هشداری بود که کندی پس از گرفتن زمام کار در دست، از آرتور شلزینگر، مورخ لیبرال و مشاور خود برای امور آمریکای لاتین، دریافت داشت. سیا این تحلیل را با این تفسیر تایید کرد که ” سایه کاسترو بر تمام قاره می افتد، زیرا مناسبات اقتصادی و اجتماعی در آمریکای لاتین سبب برانگیختن اعتراض مخالفان و مبلغان تغییرات بنیادین، به مقامات حاکم بر جامعه می گردد ” و کوبای کاسترو می تواند برای آنها نمونه باشد. بر طرح موجود برای اشغال کوبا جامه عمل پوشانده شد. و وقتی که نقشه در خلیج خوک ها با شکست مواجه گشت، دولت کندی دست به یک جنگ تروریستی وسیع زد. پرزیدنت کندی مسئولیت اجرای کار را بدست برادر خود، رابرت کندی سپرد، که بقول آرتور شلزینگر، نویسنده زندگینامه او، فروباریدن “تمام هول و هراس های جهان” بر سر کوبا، در صدر اولویت های مورد نظر او قرار داشت. این جنگ تروریستی یک موضوع فرعی نبود. این یکی از عوامل اصلی در راندن جهان به مرز یک جنگ اتمی بود که پس از حل بحران راکت ها، بشدت پیشین ادامه یافت. این جنگ تروریستی که مبداء آن خاک ایالات متحده آمریکا بود در طول تمام سده گذشته ادامه داشت. گرچه در سال های اخیر واشنگتن دست به ترور تازه ای علیه کوبا نزده بلکه فقط برای عملیات تروریستی دیگران پایگاه در اختیار گذاشته و تا امروز محل عقب نشینی برخی از بدترین تروریست های بین المللی بوده، که فهرست جنایات آنها بلند است. از جمله: اورلاندو بوش، لوئیز پوسادا کاریلس و بسیاری دیگر که اگر غرب روزی بخواهد واقعا علیه تروریسم مبارزه کند نام آنها شناخته شده است. در این زمینه، مفسران ی که حسن نیت دارند، از یاد آوری دکترین بوش اجتناب می کنند. بوش بمناسبت حمله بافغانستان تبلیغ می کرد: کسی که به تروریست ها پناه بدهد جرمش بسنگینی خود تروریست هاست و باید بهمان صورت با او برخورد شود، یعنی باید بداند که خاکش بمباران و اشغال خواهد شد.
بمباران لیبی
شاید بحد کافی روشن شده باشد که تروردولتی بین المللی در طیف وسیع سیاسی یک وسیله آزمون شده و موثر سیاسی محسوب می گردد. معهذا ریگان نخستین رئیس جمهور در دوران معاصر بود که با وقاحت تمام زیر سرپوش “ جنگ با تروریسم” خود “آفت شوم تروریسم “ را به میدان آورد.
وقاحت ترور ریگانی دست کمی از وسعت آن نداشت. در این مورد فقط از یک نمونه یاد می کنم. در آوریل 1986 نیروی هوائی آمریکا لیبی را بمباران کرد و موجب مرگ دهها انسان غیر نظامی شد. میل دارم تصریح کنم که در روز بمباران، در حدود ساعت شش و نیم بعد از ظهر، دوست قدیمی من، چارلز گلاس، که بعنوان خبرنگار ای- بی- سی- در خاور نزدیک کار می کرد، از تریپولی به من زنگ زد و توصیه کرد اخبار ساعت هفت تلویزیون را تماشا کنم. در سال 1986 برنامه اصلی اخبار در تمام فرستنده های تلویزیونی در ساعت 19 پخش می شد. درست سر ساعت هفت گویندگان اخبار تمام تلویزیون ها اعلام کردند که برنامه را به لیبی وصل می کنند و بمباران تریپولی و بنغازی را توسط هواپیما های آمریکائی بصورت زنده به نمایش گذاشتند. این نخستین بار بود در تاریخ که یک بمباران برای پخش در ساعت اصلی خبر تلویزیون صحنه سازی شده بود، کاری که از لحاظ منطقی انجامش اصلا کار ساده ای نبود. در آنزمان بمب افکن های آمریکائی اجازه عبور از آسمان فرانسه را نیافتند و مجبور بودند راه خود را دور کنند و پس از عبور از آسمان اقیانوس اطلس درست سر ساعت پخش اخبار خود را به محل برسانند. پس از پخش صحنه های حیرت انگیز شهرهای سوزان لیبی فرستنده ها به استودیوی خود در واشنگتن بازگشتند، بجائی که گزارشی جدی در بارۀ در ارتباط با دکترین تازه آمریکا داده می شد مبنی بر ” دفاع از خود دربرابر حملات آینده ” که طبق این تعریف آمریکا در برابر ترور لیبی از خود دفاع کرده بود. سخنگویان دولت باطلاع اهالی کشور رسانیدند که طبق اطلاعاتی که در دست است لیبی چند روز پیش در یک دیسکوتک در برلن بمبی منفجر کرده که در اثر آن یک سرباز آمریکائی کشته شده است. اندک زمانی بعد میزان صحت قطعی اخبار ادعائی بصفر رسید و پذیرفته شد که خبر درست نبوده، البته پس از آنکه از خبر جعلی بهرۀ مطلوب گرفته شده بود. هیچ کس نپرسید که آیا انفجار در دیسکوتک می تواند اصلا توجیهی برای حمله تبهکارانه به مردم غیر نظامی لیبی باشد.
تنظیم ماهرانه زمانی
رسانه ها اشاره ای به تنظیم زمانی و عجیب حمله هوائی آمریکا به لیبی نکردند. مفسران، بیشتر از قاطعیت اطلاعات واشنگتن – که در حقیقت وجود خارجی نداشت- و احترام واشنگتن بقانون در شور و شعف بودند. دبیران روزنامه نیویورک تایمز در واکنشی که نمونه وار بود نوشتند “حتی آن شهروندان آمریکائی که بسیار دقیق و سختگیر هستند نیزحمله آمریکا به لیبی را تایید و تشویق می کنند…ایالات متحده (قذافی را) با ملاحظه تمام و رعایت کامل تناسب، مجازات کرد” دلائل مسئولیت لیبی در انفجار دیسکوتک “با وضوح تمام در برابر افکار عمومی قرار گرفت” و “بعد به هیئت داوران دولت های اروپائی عرضه شد که فرستادگان ویژه ی آمریکا تلاش می کنند با ارائه اسناد به آنان موافقتشان را برای یک اقدام هماهنگ علیه رهبری لیبی جلب کنند”. آنچه که در این میان مطلقا مورد توجه قرار نگرفت این بود که اصلا دلیل قابل قبولی ارائه نشده بود و واکنش ” هیئت داوران “در واقع همراه با سوء ظن بسیار بوده، بویژه دولت المان، علیرغم پیگیری جدی هیچ نشانی از عامل انفجار نیافته بود. این نکته هم که ” هیئت داوران ” از دولت ایالات متحده آمریکا خواستند که هر نوع اقدامی رااین مورد متوقف سازد دیگر حائز اهمیت نبود.
زمان بمباران لیبی دقیقا با زمان رای گیری کنگره در بارۀ کمک آمریکا به نیروهای اعزامی ترور علیه نیکاراگوئه، تنظیم شده بود. برای کسب اطمینان از این که تنظیم وقت دقیق بوده، ریگان صراحتا ارتباط آنرا بیان داشت. او یک روز پس از بمباران طی نطقی گفت:” اجازه می خواهم مجلس (کنگره آمریکا) را قبل از رای گیری که قرار است در این هفته صورت گیرد متوجه سازم که (قذافی ) این تروریست صُلبی، 400 میلیون دلار و یک انبار اسلحه به نیکاراگوئه فرستاده، تا جنگ را به خاک آمریکا بکشاند. او از کمک به نیکاراگوئه بخود می بالد زیرا نیکاراگوئه از خاک آمریکا علیه آمریکا می جنگد”. یعنی خاک نیکاراگوئه خاک آمریکاست. این فکر که این “سگ دیوانه” جنگ خود را به خاک ما می کشد، از جذابیتی برخوردار بود که خالی از تاثیر نبود. آنطور که مطبوعات سراسر کشور نوشتند بمباران لیبی موضع ریگان را در برابر کنگره، در مورد مسائلی چون بودجه نظامی و کمک برای ” کنتراس ” در نیکاراگوئه، تحکیم کرده است.
این ها تنها نگاهی کوتاه به سهم ریگان در تروریسم بین المللی بود. آنچه بیش از همه بدرازا کشید ایجاد جنبش جهاد در افغانستان بود .
دلائل آن را رئیس بخش سیا در اسلام آباد که خود شخصا آن برنامه را هدایت کرده، توضیح داده است. بنا بگفته او هدف ” کشتن سربازان روسی ” بود، یک ” هدف شریف” که او همانقدر “عاشق” آنست که رئیسش در واشنگتن. این مسئول جاسوسان تاکید می کند که موضوع “رهائی افغانستان” نیست و بنظر کارشناسان، سیاست آمریکا، حتی احتمالا، سبب تعویق عقب نشینی روس ها هم شده است. ریگان با غریزه خطاناپذیر خود برای کمک به خشن ترین تبهکاران، گلبدین حکمتیار را برای دریافت کمک های سخاوتمندانه آمریکا انتخاب کرد که معروف بود در کابل اسید بصورت زنان می ریخته و حالا یکی از رهبران شورشیان در افغانستان است که بنا بقول رسانه ها، ممکن است بزودی بدیگر “جنگ سالار” هائی بپیوندد که مورد حمایت دولت های غربی هستند. ریگان به ضیاء الحق، که در میان دیکتاتورهای پاکستان از همه بد تر بود نیز کمک های سخاوتمندانه کرد. یعنی به برنامه اتمی او و اجرای برنامه تحکیم وتوسعه اسلام رادیکال در پاکستان، که پولش را عربستان سعودی می پرداخت. به آسانی قابل درک است که این چه بار سنگینی است برای این کشورهای مصیبت کشیده و برای جهان.
جنگ با کلیسا
آفت تروریسم دولتی در نیمکره غربی، در سال 1964 گریبانگیر برزیل شد. برزیل در پی یک کودتا بیکی از نخستین کشور ها در زنجیرۀ کشورهای نئوفاشیستی ملی امنیتی تبدیل گشت، به بلائی تبدیل شد که تا آنزمان در در این نیمکره نمونه ای نداشت.
در پس این جریان، مانند همیشه واشنگتن قرار داشت و از این جریان طبق “هدایت بین المللی” شکل ویژه ای از اعمال خشونت و تروریسم دولتی بوجود آمد. هدف کارزاری که در برزیل بوجود آمد، به میزان وسیعی، جنگ با کلیسا بود. بقتل رسیدن 6 روشنفکر برجسته آمریکای لاتین، فقط چند روز پس از فروریختن دیوار برلن، در نوامبر سال 1989 تنها یک رخداد سمبلیک نبود. این شش روحانی ژزوئیت بوسیله نیروی ویژه ی گردان سالوادور بقتل رسیدند که تازه پس از گذراندن دوره آموزشی در “مدرسه جان اف کندی برای آموزش نیروهای ویژه”،- در کارولینای شمالی-، بازگشته بودند. در نوامبر گذشته تازه معلوم شد – البته بی آن که مورد توجه خاص قرار گیرد -، که فرمان قتل را فرمانده ارتش و ستاد او امضاء کرده بودند، همه آنها چنان ارتباط نزدیکی با پنتاگون و سفارت آمریکا داشتند که نمی توان تصور کرد واشنگتن از نقشه آنها، با چنین ابعادی، بی خبر بوده باشد. این گردان ویژه در سالهای هراس انگیز دهه 1980 رد پای خونینی از خود بر جای نهاده بود. نخستین قربانی آن کاردینال رومرو ” صدای ستمدیگان ” بود، که قاتلینش از میان همین محافل برخاسته بودند.
قتل روحانیون ژزوئیت ضربه نابود کننده ای بر پیکرالهیات رهائی بخش بود. آن جنبش قابل توجهی که قصدش احیاء مسحیت بود و مبتکر آن پاپ یوهانس بیست و سوم. که دومین مجمع بزرگ واتیکان را افتتاح کرد. این مجمعی بود که بقول هانس کونگ، عالم برجسته الهیات و مورخ، می بایست آغاز دورانی تازه در تاریخ کلیسای کاتولیک گردد. با الهام گرفتن از شورای مشاورات کلیسای کاتولیک، کاردینال های آمریکای لاتین “راه تنگدستان” را بر پاساختند و صلحدوستی قاطع را برگزیدند. اصلی که پس از تصمیم امپراتور کنستانتین، به پذیرش مسیحیت بعنوان مذهب رسمی امپراتوری رم، منسوخ شده بود. بقول هانس کونگ تصمیم امپراتور “یک انقلاب بود” که کلیسای تحت تعقیب را به کلیسای تعقیب گر تبدیل کرد. دومین شورای مشاورات ( کنسیل) تلاشی بود برای احیاء آموزه ی مسیحیت در دوران پیش از کنستانتین بزرگ. یاران کلیسا از صدر تا ذیل به نشر تعالیم مسیحیت در میان تنگدستان و مظلومان آمریکای لاتین پرداختند، به “هیئت” های مذهبی پیوستند و تهیدستان را تشجیع کردند که سرنوشت خود را خود بدست گیرند و باتفاق هم به زندگی نکبت بارِ نبرد برای رساندن امروز بفردا را، درحوزه تسلط ایالات متحده آمریکا پایان بخشند.
واکنش در برابر این ارتداد سنگین زود پدیدار شد. نخستین تیر، کودتای نظامی 1964 در برزیل بود که نقشه آن درزمان حیات جان اف کندی طرح شده بود و دولتی را که اندکی بوی سوسیال دموکراسی می داد سرنگون ساخت و رژیم شکنجه و خشونت را جای آن نشاند. آن کارزار با قتل روشنفکران ژزوئیت، بیست سال پیش پایان یافت. در باره اینکه نخستین ضربه برای فروپاشی دیوار برلن را که وارد آورد بحث و گفتگوهای فراوان شده اما در باره اینکه مسئولیت سرکوب وحشیانه تلاش برای احیاء آموزه مسیحیت کیست یک کلام گفته نمی شود.
Washintons School of Americas که بدلیل آموزش دادن به کماندوهای مرگ آمریکای لاتین بد نام است، با کمال افتخار برای خود تبلیغ می کند که “پیروزی بر الهیات رهائی بخش با کمک ارتش آمریکا ممکن شد” – تردیدی نیست که این تبلیغ با حمایت واتیکان صورت می گیرد که خود ابزار ملایم اخراج از کلیسا و سرکوب آموزش های مخالف را بکار می گیرد.
حتما بخاطر دارید که در نوامبر گذشته بیستمین سالگرد آزادی اروپای شرقی از استبداد روسی جشن گرفته شد، پیروزی نیروهای ” عشق، تساهل، دوری از خشونت، روح انسانیت و گذشت”، آنطور که واسلاوهاول بیان کرد. ولی قتل فجیع هم عصران سالوادوری او چند روز پس از فروریختن دیوار کمتر، یا بهتر است بگویم اصلا مورد توجه قرار نگرفت. من تردید دارم که بتوان حتی اشاره ای کوتاه باین نکته یافت که معنی این قتل فجیع چیست: پایان یک دهه ترور سبعانه در آمریکای مرکزی و پیروزی نهائی “بازگشت به بربریت در عصر ما “، که با کودتای 1964 در برزیل آغاز شد و بدنبال آن بسیاری از انسان های مذهبی قربانی شدند و با این کشتار به آموزه های”نادرست” دومین کنسیل کلیسای کاتولیک پایان داده شد. معنای “عصرعشق، تساهل، دوری از خشونت، روح انسانیت و گذشت” این نیست.
30.03.2010 //jungr Welt/Verdrängte Verbrechen/Thema / Seite 10 دنباله در روزهای آینده
1- اریش فوروم (1980-1900) روانکاو ، جامعه شناس، هومانیست، سوسیالیست دموکرات بود. از متفکران مکتب فلسفی فرانکفورت که در سال 1934 به آمریکا مهاجرت کرد. 1957 به جنبش صلح آمریکا پیوست. 1965 بازنشسته شد. 1974 سوئیس را برای محل زندگی انتخاب کرد و درسال 1980 در اثر سکته قلبی در سوئیس گذشت و پیکرش سوزانده شد. آثار او در زمینه های پسیک آنالیز، روانشناسی مذهب، انتقاد اجتماعی هستند. او از متفکران با نفوذ قرن بیستم محسوب می گردد. بسیاری از آثار او در ردیف پرفروش ترین کتاب ها قراردارند.
نقل از : آينده ما
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر